نوروز 93 و کلی ماجراهای خوب و بد!
با خوبی ها و بدی ها،هر آنچه بود گذشت...
برگی دیگر از درخت زمان بر زمین افتاد...
سالی دیگر گذشت...
روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد...
امسال با اینکه تا روزهای آخر درگیر دانشگاه بودم ولی خدارو شکر به همه کارام رسیدم.البته خیلی فشرده!
صبح رفتیم مشهدو و کارای پایان نامه و بعدازظهرش رفتیم خیابون راهنمایی و دو تا مانتو و یه شال و یه روسری گرفتیم و میخواستم کیفم بگیرم که دیگه مغازه ها بستن و همون موقع ساعت 12 شب برگشتیم خونمون.
خونه تکونی هم یه روز مامانم اومد کمکم و یه روزم خواهری و بیشتر کارام تموم شد.
مامان گلی گفت نگران شیرینی هم نباش خودم بهت میدم
فقط برای اینکه یه تفاوتی باشه برای هر مهمونی که بره خونه مامانم و بیاد خونه ما رفتم قالب شکلات گرفتمو شکلاتای خوشمزه درستیدم که همه خیلی خوششون اومد
شب تحویل سال شوهرامون هر دو شیفت بودن و منو فهیمه رفتیم خونه مامانمو مثل قدیما چهار نفری سالو تحویل کردیم و کلی عکس های جورواجور گرفتیم و خندیدیم و خلاصه خوش گذشت و فرداش ناهار هم خونه مامان گلی بودیم به صرف چلو گوشت
آها سفره هفت سینو یادم شد بگم.همه چی خوب بود غیر اینکه سبزه و ماهی نداشتیم.
ماهی که خوب شوهرجان دوست نداشت و میگفت میمیره آدم غصه میخوره.
اول یکم سرش بحث کردیم بعد دیگه بی خیالش شدم.قربون شوهر احساساتیم برم که اینقدر دلش نازکه
سبزه هم خواهری برای خودشو و من انداخته بود ولی خراب شده بود و برگاش زرد شده بود ولی اونم به دست آوردم شانسکی!
رفتیم خونه خاله متین دیدم یه سبزه رو اپنه یکی رو جا کفشیه یکی رو میز پذیراییه یکی رو میز تلویزیونه و خلاصه هرجا رو نگاه میکردی سبزه بود
منم یکیشو انتخاب کردم برداشتم واسه خودم
به قول خودشون به سه نفر دیگه هم سبزه دادن!
خلاصه همه چی جور شد و منم خوشحال خوشحال
اینم بگم که امسال شانسمون لازم نبود بریم واسه سال اسب چیزی بگیریم.داشتیم خووو
اول که همین طوری وسط سفره گذاشتم ولی وسطای عید به ذهنم رسید که ظرف های هفت سینو ببندم پشت کالسکه.خیلی جالب شده بود
این عکس مربوط به بعد از 13 میشه که دیگه از سبزه بیچاره خبری نیست!
و شیرینی ها که امسال فقط نخودی و بادومی رو خودم درستیدم و بقیشو مامان گلی بهم داد.مرسی که همیشه هوامو داری
البته یه کار جدید هم که انجام دادم اینکه خودم شکلاتای عیدو درست کردم.شکلات فندقی و نارگیلی و البته سوهان عسلی
ایام عیدی دایی کوچیکم مهمونمون بود که براشون قورمه سبزی پختم.دفعه قبل هم قیمه!(مینویسم که یادم بمونه تا سری بعد یه غذای دیگه درست کنم!)
دخترشون مبینا که نمیدونم چرا اصلا بزرگ نمیشه و خیلی ریزه میزه یه!
خیلی هم بد غذاست و هر چی بهش میدن اوغ میزنه و زبونشو میاره بیرون
آخه فسقلی به چی میخندی!!!
اخم کنم خوبه!؟
اینجا زندایی از حموم دادش من و منم با حوله خودم خشکش کردم و یه لحظه دلم نی نی خواست
مامان و بابای مهربونم هردوشون متولد فروردین ماه هستن
روزی که برای عید دیدنی با عمه و عمو و ... اومدن خونمون این کیکو براشون آوردم که خیلی خوشحال شدن
روز 5 ام عید با همسری و مامان و بابام و فهیمه رفتیم مشهد و دید و بازدیدای فامیل و 6 ام برگشتیم و اونجا از پسر خاله تازه دامادم و خانومش برای پاگشا کردن دعوت کردیم بیان و قرار شد با بقیه خانواده 13 رو جای ما به در کنن و رفتیم باغمون که خییییییییییییییییلی خوش گذشت.
البته چون چند وقت بود نیومده بودم وبلاگم فراموش کردم یه عکس برای وبلاگم بگیرم
این عکسا رو هفته اول اردیبهشت که رفتیم ناهار اونجا گرفتم،اون روز 13 درختا شکوفه داشتن و اینجا چاقاله
اینجا منو می بینین که نمی بینین!
اینم یه شاخه از درخت زرشک که گل های خیلی خوش بویی داره.تقریبا بوی گل مریمو میده
روز بعد از 13 خاله بزرگم و الهه ناهار اومدن خونه ما و تا فرداش موندن و منم خیلی شیک ازشون پذیرایی کردم و به گفته خودشون خیلی بهشون خوش گذشتعکساشو فعلا پیدا نکردم که بذارمشام براشون پیتزا درستیدم که خیلی دوست داشتن و دسر هم از اون سفیدهای پاناکوتای انار که توش خامه داره درست کردم.
این گیره سر بیچاره من که هنوز یه هفته بود خریده بودمش لای پتو بود که رفت زیر پای شوشو جان و به این روز افتاد
واسه این اصلا غصه نخوردم ولی برای شکلات خوری نازنینم خیلی ناراحت شدم.توی پست شیرینی پزون سالمشو میتونین ببینین
خیلی دوسش داشتم ولی همون شب یه غصه بزرگ تو دلم بود که فکر کنم به همین خورد و به خیر گذشت.
خیلی سر بسته میگم:
همسری یه چند سالی بود که متوجه یه غده شده بود ولی میگفت چیزی نیست و نمی رفت دکتر.یک شب که اومد خونه(20 فروردین) گفت خانوم نگرانم این غده هه خیلی بزرگ شده و منم بهش گفتم فردا حتما باید بری دکتر و پیشنهاد دادم توی گوگل سرچ کنه ببینه چیزی نگفته
وای خدای من چه شب بدی بود. همه جا نوشته بود که این یک غده سرطانیه.تمام بدنم یخ کرده بود.همین جور به صفحه مانیتور زل زده بودم.حمید طفلک رنگش پریده بود و دوتایی مون سعی میکردیم خودمونو کنترل کنیم.همون شب صاحب خونمون میخواست بیاد عید دیدنی خونمون.میخواستم جلوی اونا شاد باشم ولی نمیتونستم.
ساعت 12 شب اومدن و چشمتون روز بد نبینه دامادشون که همکار شوهری هم هست و اصلا اون خونه رو بهمون معرفی کرد چون امیر حسین بغلش بود میز پذیرایی رو ندید و خورد بهش و میز افتاد و شکلات خوری قشنگم شکست.
ساعت 1ونیم رفتن و حمید که خیلی خیلی خسته بود سریع خوابش برد ولی من ...
بیدار بودم و فقط اشکام میریخت.دلم از غصه داشت میترکید.عمل کردن و برداشتن غده باعث میشد که دیگه نتونیم بچه دار شیم.داشتم دیوونه میشدم
یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم و حمید هم یهو بیدار شد و گفت چی شده خواب بد دیدی و منم گفتم آره بخواب عزیزم منم الان میخوابم و بعدها فهمید من اصلا اون شب نخوابیدم
خلاصه فرداش رفت دکتر و معلوم شد سرطان نیست و خیالمون راحت شد البته هر کدوممون یه دو کیلویی وزن کم کردیم!
ولی دکتر گفت بهتره عمل بشه.اولش حمید گفت بیا به کسی نگیم و بریم بی سر و صدا عمل کنیم منم موافقت کردم ولی دلم طاقت نیاورد و بعد از سه روز به مامانم و خواهرم گفتم.اونا هم خیلی ناراحت شدن و بابامو و شوهر فهیمه هم همین طور.
تصمیم گرفتیم بریم جای یه دکتر خوب توی مشهد عمل کنیم.بنابراین مجبور بودیم به خانوادش بگیم.شبی که رسیدیم مشهد من مامانشو بردم توی یه اتاق و جوری که زیاد جوش نکنه قضیه رو بهش گفتم و بعد اونم به پدرشوهرم گفت و اونا هم خیلی ناراحت شدن. و پدرشوهرمم که ماشالا ... همه جا رو پر کرد و این شد که همه حتی خارج از ایران هم فهمیدن حمید میخواد عمل کنه!
فرداش حمید و باباش رفتن بیمارستان که شوهر خالم یه دکتر خوب بهشون معرفی منه و اونم همون دکتری که دوست خوبم سمیه جون گفته بود رو معرفی کرده بود و بعدازظهری رفتن مطبش و گفته بود پس فردا صبح بیاد بیمارستان سینا بستری شه واسه عمل.
شب قبل از عمل با مادر شوهر و خواهرشوهرمو و همسری رفتیم بازار.میخواستم تو خونه نباشیم که حمید استرسش بگیره.راهنمایی اکثر مغازه هاش حراج کرده بودن و مانتوی 240 تومنی رو میدادن 120 و کیف و کفشم همین طور. منم یه کفش اسپرت مفت و یه کیف شب مفت تر گرفتم! البته شب قبل ترش هم با شوهری رفتیم یه کفش عروسکی خیلی ناناز گرفتم و بعدا همه ی اینا شد کادوی روز زن!
فردا صبحش هم من و حمید و مامان باباش رفتیم بیمارستان و جگرم بستری شد و منو مامانش ظهر برگشتیم خونه ناهار خوردیم و نماز خوندیم و برگشتیم بیمارستان.حمید جون ساعت 3:30 رفت اتاق عمل،من و مامان باباش نشسته بودیم اتاق انتظار و چشممون به مانیتور که لحظه به لحظه وضعیت بیمارو نشون میداد.ساعت 4 عمل شروع شد و منم تند تند براش سوره میخوندم و صلوات میفرستادم که یهو دیدم اشکام داره میریزه.برای اینکه بقیه متوجه نشن به هوای آب خوردن بلند شدم رفتم توی اتاق و زدم زیر گریه تا 4:20 که پدر شوهرم اومد و گفت عمل تموم شد و بعدش مادرشوهرم اومد و بهم آب داد و گفت گریه نکن تموم شد. عزیزدلمو فرستادن ریکاوری و گفتن بعد از یک ساعت منتقل میشه به بخش. وقتی اومد خیلی بی حال و پژمرده بود.منو مادر شوهرم تا 8 کنارش بودیم و بعدش اومدیم خونه و پدرشوهرم موند و بعد از یه شب بستری مرخص شد و خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت وای چقدر مفصل گفتم! دوستان معذرت
اینم بگم توی این مدت مامان بابام خیلی هوامونو داشتن و مرتب زنگ میزدن و دلداری میدادن و حال حمید و میپرسیدن.مامانم توی یک روضه دلش شکسته بود و براش نذر کرده بود و بابامم همین طور.قربون مامان بابای مهربونم بشم من.
آها قسمت خنده دار ماجرا عیادت های فامیل بود!هر کی میومد موز می آورد.
دوستای پدر شوهرم،خاله های حمید،دایی های حمید،عمو های حمید،دوستای حمید،خاله من یکیشون موز یکی خوشبختانه کمپوت آناناس.
بنده خداها که از هم خبر نداشتن!هر کی دو کیلو سه کیلو!
خلاصه ما مونده بودیم و این همه موز.مامانمو فهیمه هم یه روز اومدن مشهد دیدن حمید و برگشتن، آناناس گرفته بودن البته به اضافه دو کیلو موز!
منو خواهرشوهرم هی مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم!
وقتی هم برگشتیم شهرمون بابام جعبه شیرینی و فهیمه اینا بستنی.به فامیلای دیگه هم نگفته بودیم خوو! هر چی بابای من معتقده هر چیزی رو نباید همه بفهمن پدرشوهرم دوست داره همه جا رو پر کنه
خلاصه ماجرایی داشتیم ما با این موزای بیچاره
راستی روزی که حمید رفته بود مطب دکتر که از 5 بعدازظهر تا 9 شب معطل شده بودن، من و سمیه رفتیم تا پارک ملت یه دوری زدیم.اینم عکس هایی از گل های لاله پارک که واقعا دیدنی بودند
من و سمیه از دیدنشون سیر نمیشدیم
بسی لذت بردیم
کاش مامانمم بود و این منظره هارو میدید!
با سمیه و زینب جون کلی عکس گرفتیم و آقاهه هی سوت میزد و ما هی عکس میگرفتیم!
روز مادر هم برای مامانم مانتو گرفتم و برای مادر شوهرم این مجسمه های فیلو که خیلی هم خوششون اومده بود
از تمام زوایا
چکار کنیم ما که مثل شما مامانا نی نی نداریم که ازش عکس بگیرم دلمون به همینا خوشه دیگه
آها تولد شوهری فهیمه هم فروردین ماه بود که هر موقع عکساش اومد دستم پستشو میذارم!
وای چه همه نوشتم.ببخشین طولانی شد دوستان