افسانه مامان کیان جون

نوروز 93 و کلی ماجراهای خوب و بد!

1393/1/1 1:11
نویسنده : افسانه
1,162 بازدید
اشتراک گذاری

با خوبی ها و بدی ها،هر آنچه بود گذشت...

برگی دیگر از درخت زمان بر زمین افتاد...

سالی دیگر گذشت...

روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد...

امسال با اینکه تا روزهای آخر درگیر دانشگاه بودم ولی خدارو شکر به همه کارام رسیدم.البته خیلی فشرده!

صبح رفتیم مشهدو و کارای پایان نامه و بعدازظهرش رفتیم خیابون راهنمایی و دو تا مانتو و یه شال و یه روسری گرفتیم هیپنوتیزمو میخواستم کیفم بگیرم که دیگه مغازه ها بستن خندونکو همون موقع ساعت 12 شب برگشتیم خونمون.

خونه تکونی هم یه روز مامانم اومد کمکم و یه روزم خواهری و بیشتر کارام تموم شد.

مامان گلی گفت نگران شیرینی هم نباش خودم بهت میدمبوس

فقط برای اینکه یه تفاوتی باشه برای هر مهمونی که بره خونه مامانم و بیاد خونه ما رفتم قالب شکلات گرفتمو شکلاتای خوشمزه درستیدم که همه خیلی خوششون اومد

شب تحویل سال شوهرامون هر دو شیفت بودن و منو فهیمه رفتیم خونه مامانمو مثل قدیما چهار نفری سالو تحویل کردیم و کلی عکس های جورواجور گرفتیم و خندیدیم و خلاصه خوش گذشت و فرداش ناهار هم خونه مامان گلی بودیم به صرف چلو گوشتخوشمزه

آها سفره هفت سینو یادم شد بگم.همه چی خوب بود غیر اینکه سبزه و ماهی نداشتیم.

ماهی که خوب شوهرجان دوست نداشت و میگفت میمیره آدم غصه میخوره.http://free-illustrations-ls01.gatag.net/images/sgi01a201312160700.jpg

اول یکم سرش بحث کردیم بعد دیگه بی خیالش شدم.قربون شوهر احساساتیم برم که اینقدر دلش نازکهبغل

سبزه هم خواهری برای خودشو و من انداخته بود ولی خراب شده بود و برگاش زرد شده بود ولی اونم به دست آوردم شانسکی!

رفتیم خونه خاله متین دیدم یه سبزه رو اپنه یکی رو جا کفشیه یکی رو میز پذیراییه یکی رو میز تلویزیونه و خلاصه هرجا رو نگاه میکردی سبزه بودخنده

منم یکیشو انتخاب کردم برداشتم واسه خودمخندونک

به قول  خودشون به سه نفر دیگه هم سبزه دادن!تعجبخندونک

خلاصه همه چی جور شد و منم خوشحال خوشحال

http://niniweblog.com/images/smilies/other/other%20%28212%29.gif

اینم بگم که امسال شانسمون لازم نبود بریم واسه سال اسب چیزی بگیریم.داشتیم خوووزبان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اول که همین طوری وسط سفره گذاشتم ولی وسطای عید به ذهنم رسید که ظرف های هفت سینو ببندم پشت کالسکه.خیلی جالب شده بودزیبا

این عکس مربوط به بعد از 13 میشه که دیگه از سبزه بیچاره خبری نیست!خندونک

و شیرینی ها که امسال فقط نخودی و بادومی رو خودم درستیدم و بقیشو مامان گلی بهم داد.مرسی که همیشه هوامو داریمحبت

البته یه کار جدید هم که انجام دادم اینکه خودم شکلاتای عیدو درست کردم.شکلات فندقی و نارگیلی و البته سوهان عسلیراضی

ایام عیدی دایی کوچیکم مهمونمون بود که براشون قورمه سبزی پختم.دفعه قبل هم قیمه!(مینویسم که یادم بمونه تا سری بعد یه غذای دیگه درست کنم!) خندونک

دخترشون مبینا که نمیدونم چرا اصلا بزرگ نمیشه و خیلی ریزه میزه یه! غمگین

خیلی هم بد غذاست و هر چی بهش میدن اوغ میزنهسبز و زبونشو میاره بیرونحسود

آخه فسقلی به چی میخندی!!!خنده

اخم کنم خوبه!؟شاکی

اینجا زندایی از حموم دادش من و منم با حوله خودم خشکش کردم و یه لحظه دلم نی نی خواستخجالت

مامان و بابای مهربونم هردوشون متولد فروردین ماه هستنمحبت

 روزی که برای عید دیدنی با عمه و عمو و ... اومدن خونمون این کیکو براشون آوردم که خیلی خوشحال شدنزیبا

 

روز 5 ام عید با همسری و مامان و بابام و فهیمه رفتیم مشهد و دید و بازدیدای فامیل و 6 ام برگشتیم و اونجا از پسر خاله تازه دامادم و خانومش برای پاگشا کردن دعوت کردیم بیان و قرار شد با بقیه خانواده 13 رو جای ما به در کنن و رفتیم باغمون که خییییییییییییییییلی خوش گذشت.آرام

البته چون چند وقت بود نیومده بودم وبلاگم فراموش کردم یه عکس برای وبلاگم بگیرمخجالت

این عکسا رو هفته اول اردیبهشت که رفتیم ناهار اونجا گرفتم،اون روز 13 درختا شکوفه داشتن و اینجا چاقالهچشمک

اینجا منو می بینین که نمی بینین!خندونک

اینم یه شاخه از درخت زرشک که گل های خیلی خوش بویی داره.تقریبا بوی گل مریمو میدهزیبا

روز بعد از 13 خاله بزرگم و الهه ناهار اومدن خونه ما و تا فرداش موندن و منم خیلی شیک ازشون پذیرایی کردم و به گفته خودشون خیلی بهشون خوش گذشتآرامعکساشو فعلا پیدا نکردم که بذارمغمناکشام براشون پیتزا درستیدم که خیلی دوست داشتن و دسر هم از اون سفیدهای پاناکوتای انار که توش خامه داره درست کردم.

این گیره سر بیچاره من که هنوز یه هفته بود خریده بودمش لای پتو بود که رفت زیر پای شوشو جان و به این روز افتادغمگین

واسه این اصلا غصه نخوردم ولی برای شکلات خوری نازنینم خیلی ناراحت شدم.توی پست شیرینی پزون سالمشو میتونین ببینینغمگین

خیلی دوسش داشتم ولی همون شب یه غصه بزرگ تو دلم بود که فکر کنم به همین خورد و به خیر گذشت.

خیلی سر بسته میگم:

همسری یه چند سالی بود که متوجه یه غده شده بود ولی میگفت چیزی نیست و نمی رفت دکتر.شاکییک شب که اومد خونه(20 فروردین) گفت خانوم نگرانم این غده هه خیلی بزرگ شده ترسوو منم بهش گفتم فردا حتما باید بری دکتر و پیشنهاد دادم توی گوگل سرچ کنه ببینه چیزی نگفتهمتفکر

وای خدای من چه شب بدی بود. همه جا نوشته بود که این یک غده سرطانیهتعجب.تمام بدنم یخ کرده بود.همین جور به صفحه مانیتور زل زده بودم.غمگینحمید طفلک رنگش پریده بود و دوتایی مون سعی میکردیم خودمونو کنترل کنیم.غمناکهمون شب صاحب خونمون میخواست بیاد عید دیدنی خونمون.میخواستم جلوی اونا شاد باشم ولی نمیتونستم.

ساعت 12 شب اومدنتعجب و چشمتون روز بد نبینه دامادشون که همکار شوهری هم هست و اصلا اون خونه رو بهمون معرفی کرد چون امیر حسین بغلش بود میز پذیرایی رو ندید و خورد بهش و میز افتاد و شکلات خوری قشنگم شکست.خطا

ساعت 1ونیم رفتن و حمید که خیلی خیلی خسته بود سریع خوابش برد ولی من ...دلشکسته

بیدار بودم و فقط اشکام میریخت.غمگیندلم از غصه داشت میترکید.عمل کردن و برداشتن غده باعث میشد که دیگه نتونیم بچه دار شیم.خطاداشتم دیوونه میشدمغمناک

یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم گریهو حمید هم یهو بیدار شد و گفت چی شده خواب بد دیدی تعجبو منم گفتم آره بخواب عزیزم منم الان میخوابمغمگین و بعدها فهمید من اصلا اون شب نخوابیدمدلخور

خلاصه فرداش رفت دکتر و معلوم شد سرطان نیست و خیالمون راحت شدخسته البته هر کدوممون یه دو کیلویی وزن کم کردیم!

ولی دکتر گفت بهتره عمل بشه.اولش حمید گفت بیا به کسی نگیم و بریم بی سر و صدا عمل کنیمهیس منم موافقت کردم ولی دلم طاقت نیاورد و بعد از سه روز به مامانم و خواهرم گفتم.خجالتاونا هم خیلی ناراحت شدن و بابامو و شوهر فهیمه هم همین طور.

تصمیم گرفتیم بریم جای یه دکتر خوب توی مشهد عمل کنیم.بنابراین مجبور بودیم به خانوادش بگیم.خجالتشبی که رسیدیم مشهد من مامانشو بردم توی یه اتاق و جوری که زیاد جوش نکنه قضیه رو بهش گفتم و بعد اونم به پدرشوهرم گفت و اونا هم خیلی ناراحت شدن. و پدرشوهرمم که ماشالا ... همه جا رو پر کرد و این شد که همه حتی خارج از ایران هم فهمیدن حمید میخواد عمل کنه!

فرداش حمید و باباش رفتن بیمارستان که شوهر خالم یه دکتر خوب بهشون معرفی منه و اونم همون دکتری که دوست خوبم سمیه جون گفته بود رو معرفی کرده بود و بعدازظهری رفتن مطبش و گفته بود پس فردا صبح بیاد بیمارستان سینا بستری شه واسه عمل.

شب قبل از عمل با مادر شوهر و خواهرشوهرمو و همسری رفتیم بازار.میخواستم تو خونه نباشیم که حمید استرسش بگیره.راهنمایی اکثر مغازه هاش حراج کرده بودن و مانتوی 240 تومنی رو میدادن 120 و کیف و کفشم همین طور. منم یه کفش اسپرت مفت و یه کیف شب مفت تر گرفتم! البته شب قبل ترش هم با شوهری رفتیم یه کفش عروسکی خیلی ناناز گرفتم و بعدا همه ی اینا شد کادوی روز زن!خندونک

فردا صبحش هم من و حمید و مامان باباش رفتیم بیمارستان و جگرم  بستری شد و منو مامانش ظهر برگشتیم خونه ناهار خوردیم و نماز خوندیم و برگشتیم بیمارستان.حمید جون ساعت 3:30 رفت اتاق عمل،من و مامان باباش نشسته بودیم اتاق انتظار و چشممون به مانیتور که لحظه به لحظه وضعیت بیمارو نشون میداد.ساعت 4 عمل شروع شد و منم تند تند براش سوره میخوندم و صلوات میفرستادم که یهو دیدم اشکام داره میریزه.برای اینکه بقیه متوجه نشن به هوای آب خوردن بلند شدم رفتم توی اتاق و زدم زیر گریه تا 4:20 که پدر شوهرم اومد و گفت عمل تموم شد و بعدش مادرشوهرم اومد و بهم آب داد و گفت گریه نکن تموم شد. عزیزدلمو فرستادن ریکاوری و گفتن بعد از یک ساعت منتقل میشه به بخش. وقتی اومد خیلی بی حال  و پژمرده بود.منو مادر شوهرم تا 8 کنارش بودیم و بعدش اومدیم خونه و پدرشوهرم موند و بعد از یه شب بستری مرخص شد و خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشتخسته وای چقدر مفصل گفتم!خندونک دوستان معذرتخجالت

اینم بگم توی این مدت مامان بابام خیلی هوامونو داشتن و مرتب زنگ میزدن و دلداری میدادن و حال حمید و میپرسیدن.بوسمامانم توی یک روضه دلش شکسته بود و براش نذر کرده بود و بابامم همین طور.قربون مامان بابای مهربونم بشم من.بغل

آها قسمت خنده دار ماجرا عیادت های فامیل بود!هر کی میومد موز می آورد.آرام

دوستای پدر شوهرم،خاله های حمید،دایی های حمید،عمو های حمید،دوستای حمید،خاله من یکیشون موز یکی خوشبختانه کمپوت آناناس. خنده

بنده خداها که از هم خبر نداشتن!هر کی دو کیلو سه کیلو!قه قهه

خلاصه ما مونده بودیم و این همه موز.مامانمو فهیمه هم یه روز اومدن مشهد دیدن حمید و برگشتن، آناناس گرفته بودن البته به اضافه دو کیلو موز!خنده

منو خواهرشوهرم هی مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم!قه قهه

وقتی هم برگشتیم شهرمون بابام جعبه شیرینی و فهیمه اینا بستنی.به فامیلای دیگه هم نگفته بودیم خوو! هر چی بابای من معتقده هر چیزی رو نباید همه بفهمن پدرشوهرم دوست داره همه جا رو پر کنهخندونک

خلاصه ماجرایی داشتیم ما با این موزای بیچارهخنده

راستی روزی که حمید رفته بود مطب دکتر که از 5 بعدازظهر تا 9 شب معطل شده بودن، من و سمیه رفتیم تا پارک ملت یه دوری زدیم.اینم عکس هایی از گل های لاله پارک که واقعا دیدنی بودند

من و سمیه از دیدنشون سیر نمیشدیمخنده

بسی لذت بردیمزبان

کاش مامانمم بود و این منظره هارو میدید!بغل

با سمیه و زینب جون کلی عکس گرفتیم و آقاهه هی سوت میزد و ما هی عکس میگرفتیم!خندونک

روز مادر هم برای مامانم مانتو گرفتم و برای مادر شوهرم این مجسمه های فیلو که خیلی هم خوششون اومده بودزیبا

از تمام زوایاخندونک

چکار کنیم ما که مثل شما مامانا نی نی نداریم که ازش عکس بگیرم دلمون به همینا خوشه دیگهزبان

آها تولد شوهری فهیمه هم فروردین ماه بود که هر موقع عکساش اومد دستم پستشو میذارم!

وای چه همه نوشتم.ببخشین طولانی شد دوستانبوس

 

پسندها (5)

نظرات (9)

مامي مينا
27 اردیبهشت 93 1:55
عزيزم سال نوتون مبارك. هفت سينت هم خيلي ناز بود و شيريني ها و شكلاتهات هم عاااالي بودن افرين خداروشكر كه همسرتون هم سالم و سلامت هستند.
افسانه
پاسخ
ممنونم گلم سال نوی شما هم مبارک. مرسی خانومی به زیبایی هنرهای شما که نمیرسه اره واقعا خدارو هزاران هزار مرتبه شکر.ممنون عزیزم
افسانه(مامان فاطمه)
29 اردیبهشت 93 0:30
ای بابا حالا خوبه مادرشوهرت اینجا رو نمیخونه هااااا کشتی خودتو اینقدر مامان مامان کردی خدا رو شکر به خیر گذشته چه عکسای قشنگی دم خیابون راهنمایی گرم با اون حرجاش من که مشتری راهنمایی شدم واسه مانتو مخصوصا
افسانه
پاسخ
مامانی
29 اردیبهشت 93 12:32
چقدر نی نی تونو کیکتون باحاله
افسانه
پاسخ
نی نی من نیست کهدختر داییمه مامانی
مهربون
30 اردیبهشت 93 12:13
سلام افسانه جونی با تاخیر سال نو مبارک چه عید پر از خاطره ای! ایشالله که همیشه خوش باشید الحمدلله که همسرتم حالشون خوبه من بالاخره وبلاگو به روز کردم
افسانه
پاسخ
سلام عزیزم.چه عجب اومدی. دلم برات تنگ شده بود گلم.خداروشکر به خیر گذشت.ممنون از لطفت.همین الان میام ببینم فسقلی در چه حاله
topolooooo
7 خرداد 93 19:11
خب خداروشکر که به خیر گذشته افسانه جون انقد تو هنرمندی که دوس دارم پاشم بیام خونت یکم از این خوشمزه ها بهم یاد بدی خوش به حال مادر شوهرت چقد فخر بفروشه با این عروسش واقعا دمت گرم یه بانوی تمام عیاری بوس
افسانه
پاسخ
میسی عزیزم. پارسال که مشهد بودم میتونستی بیای.البته الانم دو ساعت بیشتر راه نیست آ.دوس داری بیا مادر شوهر نه بابا چیزی نمیگن مبادا من پررو شم! البته یکی دو بار از دهنشون در رفت
رها
7 خرداد 93 21:04
ایشا.. نی نی خودت و حموم ببری عزیزم سفره ات هم خیلی خوشگل شده ببخش دیر به دیر بهت سر میزنم اما تو مثل من نباش
افسانه
پاسخ
وای رها یعنی میشه لطف داری عزیزم.چشم خانومی
مامان سمیرا
10 خرداد 93 11:47
سلام خانومی ان شاالله خدا بهت یه نی نی ناز بده که عکساشو بذاری تو وب و ما هم بیایم دیدنش . آقای شوهر هم خداروشکر سلامته امیدوارم همواره سایه اش بالای سرت باشه . واقعا خوشحالم که دوست خوبی مث شما دارم . بازم بیای دیدنمون .
افسانه
پاسخ
سلام عزیزدلم.ایشالا هر چی خدا بخوادممنونم عزیزمخوبی از خودتون خانومی.چشم
♥پرنیان♥مامان متین
10 خرداد 93 13:17
شعبان و شد و پیک عشق از راه آمد عطر نفس بقية الله آمد با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسين يك ماه و سه خورشيد در اين ماه آمد حلول ماه شعبان و فرخنده ایام اعیاد شعبانیه مبارک. ایشالا زودی نی نی دار شی عکساشو بذاری دوست جونم
افسانه
پاسخ
عید شما هم مبارک عزیز دلمایشالا
مامان سمانه
26 مهر 93 18:45
ایشالا یه نی نی زود زود به حق این محرم میاد تو شکمت خدا خفت نکنه این حرفا چیه ناراحتم کردی اه انگار بچه چه کوفتیه بیا یه روز خونه ما از بچه داری سیر میشی میگی خوش بحال بی بچه ها پدرمو دراورده این پسملی ایشالا زود زود زود یه نی نی خوشگل میاری برامون بعد میگی چیز خوردم عجب شکری خوردم!!!
افسانه
پاسخ
خودم و شوهرم که اصلا دلمون بچه نمیخواد ولی بقیه کچلمون کردن!